جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

تا دوباره دیدنِ تو...

اینبار داستان ِ تا دوباره دیدنِ تو،

قصه ی تموم ِ آدم برفی هایی بود

که مهربانانه صبح اولین آفتابِ زمستونی رو به انتظار نشستن

گرم...اما سردو تلخ
مثه همه ی دلتنگی هایی که  بی آغوش به صبح میرسن
بغض... اما گریه

مثه دوریِ دست هامون وقتی نزدیکی

مثه فردا وقتی هنوز امروزی

مثه بهار وقتی  پُر از پاییزی...


لینک دکلمه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد