جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

همه پل های هوایی راعاشق میشوم...

گم نوشتت به دستم رسید. آنقدر پیدا بود که لحظه لحظه ی عصر پاییزم را سیگار کشید.

اصلا تقصیر این پاییز است که در تابستان نیس. وگرنه که کوچه کوچه تو را قدم میزدم در پاییزی که به تو نزدیک بود. خیلی نزدیک.

نزدیک تر از همه ی نیم ساعت های ِ دیگر ِ شهریار.

نزدیک تر از لمس دستانت. نزدیک تر از آغوش، که نفس کشیدمت.

پاییز که میشود یاد تو می افتم. البته نه بیشتر از تابستان؛ یا مثلا زمستان یا حتی بهاری که برایت ترانه میگفتم.

پاییز که میشود یاد نداشتن تو گلویم را محکم میگیرد به قصد کشت فشار میدهد، خفه ام میکند. چشمانم را میبندم و همه ی پل های هوایی را عاشق میشوم، که مبادا خودکشی راهی برای به تو فکر نکردن باشد.

کـاش کمی مهربان بودی... کـاش تـو هم مثه پاییز نبودی که لحظه شماری کنی برای رقصِ برگ ها در آسمان، آن هم  به قیمتِ سقوط.







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد