جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

بی خاطره

خیلی وقتا به این فکر میکنم که چی ممکنه باعث بشه به یادِ من بیفته

کدوم خیابون، کدوم پیاده رو، کدوم کوچه ی خلوت...

شده عطر و صدای ِ یکی توی یه جمعِ شلوغ حواسش رو پرت کنه...اون هم میون ِ خنده هاش؟

شده یهو توی تنهایی هاش که پُر ِ سکوت ِیاد من بیفتهُ یه لبخند گوشه ی لب هاش بشینه

دستی به گردنش بکشهُ آروم بگه ای بابا!

نمیدونم شده تا حالا، وقتی یکی حسابی غر میزنه بهش، که مراقب خودت نیستی، یاد من بیفته یا نه.

شده یه بار یهو دلتنگُ بی قرار بشه و دلیلش رو ندونه ُ
آخر سر هم، تهِ همه ی خوش گذرونی ها واسه عوض کردن ِ این حالش، یادِ من بیفته؟
شده توی ِ یه کافه ی خلوت یاد من بیفته و برای منم چیزی سفارش بده؟ ازجنس ِ دیوونگی هایِ عاشقانه.

نمیدونم تا حالا براش پیش اومده که بی اختیار توی یه کاغذ اسم  منو نوشته باشه؟

اصلا شده تا حالا چشماشُ ببنده و اسم ِ من و صدا کنه؟

...


گم نوشت:
سی و سوم پاییزشد، حسابش از دستم در رفته که چند روزِ ندارمت. آخه وقتی هر لحظه حس میکنم پیشم هستی چطور میتونم حسابِ روز هاش رو داشته باشم. باید بهم حق بدی؛ این قطعا دیوونگی نیس... اما هر چی که هست پُرِ بی قراری های ِ کُشندس. خالی از همه ی پل های هوایی، یه جور درد ِ مدام...یه جورخنده ی شور.
یه بغض، که نبودش حس ِ گم کردن چیزی رو بهت بده.

خسته ام ولی شوقی برای خوابیدن ندارم، آخه چند وقتِ خوابت و نمی بینم. همه اش هم تقصیراین پاییزِ لعنتیه...

دلم خواب ِ تورو میخواد دلم می خواهد بیفتم توی بغلت... دلم می خواهد بلند گریه کنم.

...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد