جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

ممنوعه...

نشد بغلت کنم

دیداری برای دورتر شدن...

محکوم ِ به جدایی

همه اش همین بود

تمام میشوم

و این تمام، تمام نمیشود...



گم نوشت:

یه وقتایی نوشتن واسه اینه که از خودت فرار کنی...از مکانی که هستی،

خاطره بسازی، لبخند بزنی، بغل کنی دلتنگی هایی رو که باهاشون درد کشیدی.

یه وقتایی هم خب واسه اینه که بشینی و بنویسی تا بفهمی که دقیقا چته...

خودتُ بهتر بشناسی. یا ازین تیریپ خودشناسی های به درد نخوره گنگ.

یه وقتایی هم واسه اینه که همه ی دلتنگی هارو ریخت و پاش کنی تویِ کاغذ و با هرکلمه ی عاشقانهُ پر غم، با ربط  و بی ربط ردیف کنی کنار هم که جای خالیش توی کافه، خیابون، کوچه های بن بست، پل های هوایی،خیلی توو ذوقت نزنه. که با هزارتا حرف و کلمه بهش گفته باشی که دوست دارم. ازهمین عاشقانه های احمقانه.

یه وقتایی هم نوشتن واسه اینه که کاغذ ها مچاله بشن برن سطل آشغال، که مچاله کردنشونم صرفا واسه اینه که فردا صب بتونی بری بخونی مچاله ها رو، تا ببینی دلتنگی هات چه شکلی شدن وقتی که محکوم به فراموشی شده بودن، بعدش بیای ازین حرکت خیلی خاص یه چندتا جمله بنویسی که نکنه یه شب بدونه نوشتن سرتُ  روو بالش گذاشته باشی. یه جور اتفاق سازیِ لوس ِ به درد نخوره مسخره ی تهوع آور.

یه وقتایی هم لابد برایِ اینه که بیای همه ی این " یه وقت هایی رو بنویسی" که سرو تهش معلوم نیس.

یه وقتایی هم واسه اینه که ...

نمیدونم...

آره نمیدونم این یه وقتیه برای ِ چیه...

ولی هرچی هست همه ی گم شدن ها و تموم شدن ها و دنبال ِ هیچ گشتن هاتُ مرهمی میکنه واسه همه ی سالهایی که...

 بگذریم...

-


آخر این نوشتن هایی که حال و هوای تموم شدن رو داشت...تموم شدن هایی که من و یاد همه ی تصمیم هام برای خدافظی ازین بلاگ میندازه،

البته شایدم به تاثیر از آخرِ سالِ...، وگرنه که جاودانگی...

باید این چند خط رو بنویسم

خیلی دوس داشتم یه روزی که میتونستم، اینارو بهت بگم، ولی خب نشد.


سلام،

یکی از طرفدار هاتم همیشه. هیچ تصویری ازت ندیدم، حتی صدات رو هم نشنیدم.
ولی میدونستم که یه وقتی دوستم داشتی، شاید درست تر باشه که بگم یه وقتی طرفدارم بودی...  یعنی هوامُ داشتی.

میدونم از چشمت افتادم و تو هم فراموشم کردی، و خیلی وقت ِ جزو ممنوعه ها هستم.

تو خیلی مهربون و دوس داشتنی بودی و هستی.

آره تو... "تو" ای که از همه ی شماهای زندگیم محترمانه تر خواهد  بود.

مادرانگیتون رو از دوردست ها هنوز هم  حس میکنم. عطرش به من هم رسیده.

دخترِ ماهت رو ببوس...از جانب من بغل کن نازدُردونت رو.



نظرات 1 + ارسال نظر
2khtarak چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 09:47

خـداحافـط ،
البته اگه همچـین کلمه ای ممـکنه ...

خدافظی هم میتونه یه طرفه باشه. بلدی که؟

جان ِ دل، متاسفانه باید این خبر بد رو بدم که اینجا همیشگیه!
خدافظیش رو هم مرگ نویسندش خود به خود رقم میزنهُ اون وقته که ممکن میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد