جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

تمام ِ گمشده ی منی...

از او خواهش می کنم
که هیچ چیز را به یاد نیاورد، هیچ چیز را.
نیمکت هایِ لق را و چراغ هایِ مزاحم را
و راننده هایِ ترسناکِ ساعت هایِ تاریکِ شهر را
و سر و صدایِ خیابان هایِ شلوغ را
و پل هایی را که باد بر فرازشان در گذر است...
از او می خواهم
هیچ چیز را به یاد نیاورد
حتی بارانِ امشب را.
حتی فوبیا هایم را که وقتی در آغوشش بودم
زیر پوستِ تنم پنهان می کردم.

رو به روی هم

حتی من را به یاد نیاورد...
مردی گم شده در کوچه های ِ تاریکِ خاکستری
که شب ها خواب هایش را تنگ در آغوش می گیرد.



گم نوشت:

سال رو با عشق تموم میکنیم، بعدِ هر خداحافظی دوباره عاشق میشیم، تکرار میشیم...

دوباره دلامون میفهمن که ما محکوم به باهم بودنیم. دوباره دلهامون شکستمون میدن...

من و تو عاشق این شکستیم،  دوباره برای هم میمیریم.

تو و من هر لحظه عاشق میشیم، همه ی این لحظه هارو میبوسیم،

نیمه ی گمشده ی من... نه!  تمام ِ گمشده ی منی. با تو معنا میشوم. با تو عاشق میمانم

به سادگی ِ همین نوشتن ها، به روشنی ِ  صدایت...وقتی که میخندی

سال تموم میشه و من بازم می فهمم که تو باید باشی...

دلم شومینه میخواد، یک مبلِ چرم ِ قدیمی، و تویی که در آغوشم خواب باشی.

می فهمم که به شنیدن ِ صدایِ نفس هات احتیاج دارم.

به حس ِ اطمینانی که بودنت به من میده.

دوستت دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد