جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

جریمه ای برای فراموشی...

از یه جایی به بعد، انگار قرار بر این بود که فراموشش کنم...

نمیدونم از کجا و چطوری خطُ  نقشِ روزگار خواست که اینطور رقم بخوره

پاییز بود مثه همیشه...

گفتی فراموشم کن
بهم فکر نکن...

گفتم میدونی که نمیشه...؛ نمیتونم...

گفتی اگه دوستم داری اینکارو بکن.

رفتی...

هر روز به یادت فراموشی تمرین میکنم...
هر فصل که میگذره گلایه های این خواستت روحمُ مریض میکنه. ولی...
من هنوز هم تویِ همون پاییزم... اما سیاه و سفید اینبار

نشد...
فراموشی؟!  اونم وقتی یه سرِ کلاف ِ عاشقی تو باشی
آخه شدنی نیس...

و تو همچنان میگفتی که فراموشم کن
گفته بودی بخاطر من فراموشم کن

حالا...
من خالیه خالی ام از خودم
از همه ی روزهام
از همه ی خاطره هام
میبینی...؟ من فراموش شدم.
من... خودم رو فراموش کردم.
همونی شد که تو خواستی.


گم نوشت:
نوشته ی خوبی بود... از همونا که حالو هواش طوریِ که تا دلم خواست  توی دکلمش سانسور کردم متن رو با سکوت.
نتیجه شد این چند خط  ِ بی درو پیکر. البت یه قاب ِ پنجره ی چوبی باقی گذاشتم که شاید تو یه وختی هوس کنی بیای روی سکوی پنجره بشینی و لابد یه شعر زمزمه کنی با خودت...
یا یه لیوان چای دستت بگیری و یه لبخند بشونی گوشه ی لبت و...
از همین دست تصویرای فانتزیِ غم انگیز...
آره فک کنم همین اسمی بود که بهشون نسبت میدادی

تصّور ِ صدای کلاغ ها توی مهربون ترین حس ِ پاییز
مثه همیشه هم که لابد غروبــــِ ِ... اونم ساعت شیش
داری به این فکر میکنی که این فردا ها اصلا تونستن دیروز هارو از یادت ببرن یا نه
یا شایدم به این که... واقعا دوسم داره؟
یا شایدم...
این دیروزِ لعنتی همیشه همین موقع ها سرو کلش پیدا میشه

کاش غروب هم سالی یه بار بود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد