جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

خیابانی که فقط رفتن را بلد است...

به سادگی ِ دلتنگی های دَم ِ صبح

وقتی که خوابش را دیده باشی


گم نوشت:

همان کلماتِ همیشگی، همراه با طعم ِ تکراری ِ دلتنگی، آره درستــ ِ  شبیه به حس ِ تهوعی که  بالا نمی آوری

شبیه به تشبیه های ِ ته کشیده ی شب های ِ بارانی.

یا ازین دست جمله هایی که معمولا توی همچین ساعت هایی به ذهن میاد.

شایدم شبیه به خیانت... قبول داری که کلمات هم میتونن خیانت کنن؟ نه؟

خب حداقل بی معرفت که هستن...یه جور حس ِ لذت ِ پنهونی که بدونی یکی عاشقتِ وَ برات میمیره. و تو

نگران باشی ازین که نکنه یه وقت یادش بیفتیُ یه جور عذاب وجدان ِ همراه با لذت تموم وجودت رو بگیره .

شبیه به همه ی خاطره  هایی که مرورشون چیزی جز سکوت نیس... مرورِ هیچی!

مرور میشویم شبیهِ خیابانی که فقط رفتن را بلد است.

شبیه به پیاده رَوی های ِ نداشته ی شب های بارانی که تا صبح با هم بخندیم و سیگار نکشیم.

ای دلتنگیِ لعنتی!

پاییز که میشه همیشه کمی بیقرارم میشد، یه بی قراری ِ ساکت.

چند سالی هست که دیگه پاییز نمیشه انگار.


...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد