جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

چند ساعت دلتنگی...

هر روز من دلتنگت بودم
بیا و تو ام  چند روز، دلتنگم باش
یا شاید فقط یه روز
اصلا چند ساعت دلتنگم باش
شاید وقتی چشاتُ بستی و اسممو صدا زدی
یهو دلت بیقرار شد و خواستی صدامو بشنوی

پس قرارمون این باشه
فقط چند ساعت دلتنگی...


گم نوشت :
راستش این روزا اصلا خسته نیستم

یه جور شوقِ عجیبی توی دلم ِ، نمیدونم چیه

ولی هر چی هست یه حسِ عجیبه که لبخند به لبم میاره


خوابت رو دیدم امروز... دیگه دنبالت نمیگشتم توی خواب

راه میرفتیم...دست توی دست... توو پیاده رو.
هر تصویری که از پاییز ممکنه توی ذهنم حک شده باشه توی اون لحظه بود
از نارنجی برگا بگیر تا بارون ه نم نمُ عطرِ به جا مونده از دستت هات

توو عصر ِ تابستونِ هتل شهریار.


ازت پرسیدم تا  کجا بریم؟
گفتی فقط بریم...


بیدار شدم... صبح بود و میدونستم که تو بیداری
چشامو بستمو اسمـتو صدا زدم...

شاید اینبار، شنیده بودی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد