جاودانگی

جاودانگی...

جاودانگی

جاودانگی...

احتمالا احمقانه...


احتمالا احمقانه ترین راه برای ِ رسیدن بهش اینه که صبر کنی.

اینکه منتظربمونی که شاید یه اتفاقی بیفته که نزدیکش بشی باز هم.

اینکه دوباره دلش همراهت بشه.


درست اینه که:
باید هزار بار بری سر راهش،  باید التماسش کنی، باید خسته نشی از این سعی هایِ بیهوده
باید خودت رو ثابت کنی. باید ثابت کنی که میتونی خوشبختش کنی،

باید ثابت کنی میتونی آرامشش باشی

باید بدونه میتونی همراه و رفیقِ همه لحظه هاش باشی
باید بدونه که میفهمیش،  باید بدونه که نازش خریدار داره...بایدبدونه که نفست بنده به نفسهاش

باید بدونه وقتی قدم میزدی توی خیابونایِ شهرشُ خبری ازت نمیگرفت... تازه فهمیدی "والله که این شهر بی تو مرا حبس میشود" یعنی چی.

اینکه براش اینجا کلمه ببافی فایده نداره.  این از صبر کردن هم میتونه احمقانه تر باشه

باید پیشش باشی و موهاشو ببافی... باید بوسه بزنی به دست هاش

نه اینکه خیالش رو توو آغوش بگیری.

اینکه هر لحظه بهش فک کنی، چشات و به این نیت ببندی و اسمش رو صدا بزنی که به یادت بیفته، که دیگه از احمقانه ها هم گذشته.

فقط  تنها چیزی که لازم نیس  بهش بگی تا بدونه...همین دوسِت دارمـِ...

البته اینو هم باور نداره.

باقی حرفا هم که خلاصه میشه توی همین سه نقطه

...


گم نوشت:

نزدیک به یه سال داره میشه که هیچکس کامنتی برام ننوشته

بازدید کننده ای هم نیس دیگه.

اگه میخواست کامنت بنویسه ممکن بود اینطوری بنویسه:


- امیـدوارم مـو بافـتنتـــ مثـِ نوشتـه هاتـــ نباشـه.

-این بایدآرو جـدی نگــیر ، همــه دروغ ن...مثه من ، تو ، همـه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد